خدا
بر خاکی نشسته بودم که خدا آمد و کنارم نشست. گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی می کنی؟ گفتم نه.....ولی از بازی آدمهایت خسته شده ام... همان هایی که حس می کنندهنوز خاکم. وروح تو در من دمیده نشده ... من با این خاک بازی می کنم تا آدمهایت را بازی ندهم. خدا خندید .... پرسیدم خدایا ؟ چرااز آتش نیستم تاهر که قصد بازی داشت را بسوزانم ؟ خدا اما ساکت بود... گویا از من دلخور شده بود.گفت : تو را از خاک آفریدم تا بسازی .....نه بسوزانی...... تو را از خاک از عنصری برتر ساختم .... از خاک ساختم که با آب گل شوی و زندگی ببخشی ... از خاک که اگر آتشت بزنند باز هم زندگی می کنی و پخته تر می شوی... با خاک ساختمت تا همر...
نویسنده :
مامان آنا
9:27